گفتم زندگی تعریف كردنی نیست
ناراحت شد و نمره ام را صفر داد .
سالها بعد او را دیدم كه پیر شده بود و عصا به دست راه می رفت .
جلو رفتم و گفتم : زندگی را تعریف كن
آرام خندید و گفت نمره ات بیست … زندگی را باید زیست !!!…
گفتم اون موقع باید بیست میدادی مشروط نشم.
یه لگد ریز و مخفی به نوه اش زدم و توو افق محو شدم .
خب داستان سنگین بود فردا مدارس ابتدایی تعطیله ...